
احمد شه وری. دولت هخامنشیان. کورش . 1396. 446 صفحه. شابک: 978-600-04-8749-2
این کتاب را می توانید بصورت PDF به بهای 9 دلار امریکا از طریق پرداخت به PayPal به نام a_shahvary@yahoo.com خریداری نمایید.
نگاهی نو به تاریخ ایران 6
هرودُت و کتزیاس، افسانه های عجیبی درباره تولد و تربیت کورُش دوم (5۳۹-5۹۹ پ م) روایت کرده اند. اما آنچه از لحاظ تاریخی قابل قبول است این است که کورُش پسر حکمران انشان، کمبوجیه دوم می باشد. او در سال 55۳ پ م همه پارسها را علیه ماد برانگیخت.
در جنگ بین لشکریان کورُش و ماد، بخش عمده ای از سپاهیان ماد به کورُش پیوستند و در نتیجه سپاه ماد شکست خورد.
پس از شکست مادها، کورُش در پاسارگاد شاهنشاهی پارس را پایه گذاری کرد، سلطنت او از 5۳۹ تا55۹ پ م است. کورُش پس از آنکه سلطنت ماد را به دست آورد و بعضی از ایالات را به وسیله نیروی نظامی مطیع خود ساخت، همان سیاست کشورگشایی را که هووَخشتره آغاز نموده بود، ادامه داد. کورُش دارای دو هدف مهم بود: در غرب تصرف آسیای صغیر و دریای مدیترانه که همهٔ جاده های بزرگی که از ایران می گذشت به بنادر آن منتهی می شد و از سوی شرق، تأمین امنیت.
رویدادهای دوران پادشاهی کورُش
1- فتح لیدیه
سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا و تا حدی مقتدر به نام «دولت پارس» برای کرزوس، پادشاه لیدی؛ همسایه باختری ایران، سخت نگران کننده و باورنکردنی بود. گذشته از آنکه آستیاگ، پادشاه ماد، برادر زن کرزوس بود و دو پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند، نگرانی کرزوس از آن جهت بود که مبادا پارسیان تازه به قدرت رسیده، مطامعی خارج از مرزهای امپراتوری ماد داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی سربازان خود که در آغاز کار هر سلسله ای در میان سربازان و مردم عادی وجود دارد، تهدیدی متوجه حکومت لیدی کنند.
کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردید و دست به کار تشکیل ائتلاف بزرگی از ارتشهای مقتدر جهان آن زمان شد؛ ائتلافی که اگر به موقع شکل می گرفت بدون شک ادامۀ حیات دولت نوپای پارس را بامشکل مواجه می ساخت. از این رو، فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکش های شاهانه به لاسدمون/ لاکدومنیا، پایتخت اسپارت، اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند برای کمک به جنگ با مدعی جدید امپراتوری ایران، سربازان و تجهیزات نظامی خود را در اختیار لیدی قرار دهد. از نبونید (پادشاه بابل) و آمیسیس (فرعون مصر) نیز درخواست های مشابهی به عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا با گشت زنی در سرزمین تراکیه، به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیان بپردازند. ناگفته پیداست که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه می توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عین حال، کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهای مختلف – از جمله معابد دلف، فوسید و دودون – فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد، نظر خدایان را نیز در مورد این جنگ جویا شود. از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیم ولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به سفیران کرزوس داد چنین بود:
«خدایان، پیش پیش به کرزوس اعلام می کنند که جنگ با پارسیان امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. خدایان به او توصیه می کنند که از نیرومندترین یونانیان کسانی را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او می گویند که وقتی قاطری پادشاه می شود کافی است که او کناره های شنزار رود هرمس را در پیش گیرد و بگریزد و از اینکه او را ترسو و بی غیرت بنامند خجالت نکشد».
این پیشگویی کرزوس را در حیرت فرو برد. او به این نکته اندیشید که در اصل با عقل جور در نمی آید که قاطری پادشاه شود. بنابراین قسمت اول آن پیشگویی را که می گفت کرزوس نابود کنندۀ یک امپراتوری بزرگ خواهد بود به فال نیک گرفت و آماده نبرد شد. ولی وقایع آنگونه که کرزوس در نظر داشت پیش نرفت؛ اسپارتیها اگر چه سفیر کرزوس را به نیکی پذیرا شدند و از هدایای او به بهترین شکل تقدیر کردند ولی در مورد کمک نظامی در جنگ پاسخ روشنی ندادند. حاکمان بابل و مصر نیز وعده دادند که در سال آینده نیروهایشان را راهی جنگ خواهند کرد. با این همه کرزوس تصمیم خود را گرفته بود و در سال ٥٤٦ پ م با تمام نیروهایی که توانسته بود گرد آورد، از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بی باک ترین و کارآزموده ترین سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند، از سارد خارج شد. سپاه لیدی از رود هالیس[1]/ قزل ایرماق امروز، گذشت و وارد کاپادوکیه در خاک ایران گردید. پس از آن نیزغارت کنان در خاک ایران پیش رفت و شهر پتریا را نیز متصرف شد. سپاهیان لیدیایی، در حال پیشروی در خاک ایران تمامی مناطقی را که اشغال می شد چپاول می نمودند و مردم آن مناطق را نیز به بردگی می گرفتند. ولیکن ناگهان سربازان لیدیایی با امر غیر منتظره ای روبرو شدند؛ ارتش ایران به فرماندهی کورُش به سوی آنها می آمد. ظاهراَ یک لیدیایی که از جانب کرزوس مامور بود تا ازسرزمین های تراکیه برای او سرباز اجیر کند، به ایران آمده بود و کورُش را در جریان توطئۀ کرزوس قرار داده بود. نخستین بار، سپاهیان ایرانی و لیدیایی در دشت پتریا باهم درگیر شدند. به گفته هرودُت هر دو لشکر تلفات سنگینی را متحمل شدند و شب هنگام در حالی که هیچ یک نتوانسته بودند به پیروزی برسند، از یکدیگر جدا شدند. کرزوس که به سختی از سرعت عمل نیروهای پارسی جا خورده بود، تصمیم گرفت شب هنگام میدان را خالی کند و به سمت سارد عقب نشیند. به این امید که از یک سو پارسیان نخواهند توانست از کوههای پر برف و راههای صعب العبور لیدی بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوی دیگر تا پایان فصل سرما، نیروهای متحدین نیز در سارد به او خواهند پیوست و با تکیه بر قدرت آنان اوخواهد توانست کورُش را غافلگیر نموده، از هر طرف به ایران حمله ور شود. پس از رسیدن به سارد، کرزوس مجدداَ سفیرانی به اسپارت، بابل و مصر فرستاد و به تاکید از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه دیگر نیروهای کمکی خود را ارسال دارند.
صبح روز بعد، چون کورُش از خواب برخواست و میدان نبرد را خالی دید، خلاف پیش بینی های کرزوس، تصمیم گرفت تمام نقشه های او را نقش برآب کند؛ سربازان ایرانی نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پیش گرفتند و با گذشتن از استپهای ناشناخته و کوهستان های صعب العبور کشور لیدی، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پایتخت اردو زدند. وقتی که کرزوس خبردار شد که سپاهیان کورُش بر سختی زمستان فایق آمده اند و بی هیچ مشکلی تا قلب مملکتش پیشروی کرده اند غرق حیرت گردید. از یک طرف هیچ امیدی به رسیدن نیروهای کمکی از اسپارت، بابل و مصر نمانده بود و از طرف دیگر کرزوس پس از رسیدن به سارد، سربازان مزدوری را که به خدمت گرفته بود نیز مرخص کرده بود؛ چون هرگز گمان نمی کرد که پارسیها به این سرعت تعقیبش کنند و جنگ را به دروازه های سارد بکشانند. بنابرین تنها راه چاره، سامان دادن به همان نیروهای باقی مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسیان بود.
کورُش می دانست که جنگیدن در سرزمین بیگانه، برای سربازان پارسی بسیار سخت تر از دفاع در داخل مرزهای کشور خواهد بود و از سوی دیگر فزونی نیروهای دشمن و توانایی مثال زدنی سواره نظام لیدی، نگرانش می کرد. از این روی به توصیه دوست مادی خود، هارپاگ[2] تصمیم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفی از سپاهیان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هیچ چیز به اندازۀ بوی شتر وحشت نمی کنند و به محض نزدیک شدن به شتران، عنان اسب از اختیار صاحبش خارج می شود. بنابراین سواره نظام لیدی، هرچقدر هم که قدرتمند باشد، به محض رسیدن به اولین گروه از سپاهیان پارس در عمل از کار خواهد افتاد. پیاده نظام کورُش نیز دستور یافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نیز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با این فریاد کورُش که «خدا ما را به سوی پیروزی راهنمایی می کند» سپاهیان ایران ولیدی رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. جنگ بسیار خونین بود ولی در نهایت آنانکه به پیروزی رسیدند لشکریان پارس بودند. از میان لیدیاییها، آنان که زنده مانده بودند – به جز معدودی که دوباره برای گرفتن کمک به کشورهای دیگر رفتند – به درون شهر عقب نشستند و دروازه های شهر را مسدود کردند. به این امید که بالاخره متحدین اسپارتی، بابلی و مصری از راه می رسند و کار ایرانی ها را یکسره می کنند. پس از شکست و عقب نشینی لیدیایی ها، پارسیان شهر سارد را به محاصره درآوردند.
شهر سارد از هر طرف دیوار داشت بجز ناحیه ای که به کوه بلندی بر می خورد و به خاطر ارتفاع زیاد و شیب بسیار تند آن لازم ندیده بودند که در آن محل استحکاماتی بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره نافرجام کورُش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذی به درون شهر بیابد پاداش بسیار بزرگی خواهد داد. بر اثر این وعده بسیاری از سپاهیان در صدد یافتن رخنه ای در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزی یک نفر پارسی به نام «هی رویاس» دید که کلاهخود یک سرباز لیدیایی از بالای دیوار به پایین افتاد. او چست و چالاک پایین آمد، کلاهش را برداشت و از همان راهی که آمده بود بازگشت. «هی رویاس» دیگران را در جریان این یافته خود قرار داد و پس از بررسی محل، گروه کوچکی از سپاهیان کورُش به همراه وی از آن مسیر بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتی دروازه های شهر را بروی همرزمان خود گشودند.
روایت دیگر:
در جنگی که بین کورُش و کرزوس پادشاه لیدیه درگرفت، کورُش در «کاپادوکیه» به کرزوس پیشنهاد کرد که مطیع پارس شود، کرزوس این پیشنهاد را قبول نکرد و جنگ بین طرفین آغاز گردید. در اولین برخورد، فتح با کرزوس بود، بالاخره در جنگ شدیدی که در محل «پتریوم» پایتخت هیتها اتفاق افتاد، کرزوس به سمت سارد فرار کرد و در آنجا متحصن شد، کورُش شهر را محاصره کرد و کرزوس را دستگیر کرد، لیدیه تسخیر شد و به عنوان یکی از ایالات ایران به شمار آمد.
روایت تاریخ نویسان در مورد چگونگی برخورد کورُش و کرزوس
در مورد آنچه پس از ورود پارسیان به داخل شهر سارد روی داد نمی توان به درستی و با اطمینان سخن گفت؛ اگرچه در این مورد نیز هر یک از تاریخ نویسان، روایتی نقل کرده اند ولی متاسفانه هیچ کدام از این روایات قابل اعتماد نیستند. حتی روایت هرودُت که نوشته های او معمولاَ بیش از سایرین به واقعیت نزدیک است، آنچه در این مورد خاص می گوید، حقیقی به نظر نمی رسد. ابتدا روایت گزنفون را می آوریم و سپس به سراغ هرودُت خواهیم رفت:
«وقتی کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر تعظیم فرود آورد و به او گفت: من، ای ارباب، به تو سلام می کنم، زیرا بخت و اقبال از این پس عنوان اربابی را به تو بخشیده است و مرا مجبور ساخته است که آن را به تو واگذارم. کورُش گفت: من هم به تو سلام می کنم، چون تو مردی هستی به خوبی خودم و سپس به این گفته خود افزود: آیا حاضری به من توصیه ای بکنی؟ من می دانم که سربازانم خستگیها و خطرهای بیشماری را متحمل شده و در این فکرند که غنی ترین شهر آسیا پس از بابل یعنی سارد را به تصرف خود درآورند. بدین جهت من درست و عادلانه می دانم که ایشان اجر زحمات خود را بگیرند چون می دانم که اگر ثمره ای از آن همه رنج و زحمت خود نبرند، من مدت زیادی نخواهم توانست ایشان را به زیر فرمان خود داشته باشم. در عین حال، این کار را هم نمی توانم بکنم که به ایشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد: بسیار خوب، پس بگذاربگویم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهی گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهی ربود، من هم درعوض به تو قول می دهم که لیدیاییها هر چیز خوب و گرانبها و زیبایی در شهر سارد باشد بیاورند و به طیب خاطر به تو تقدیم کنند. تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقی بگذاری سال دیگر دوباره شهر را مملو از چیزهای خوب و گرانبها خواهی یافت. برعکس، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگیری همه چیز حتی صنایعی را که می گویند منبع نعمت و رفاه مردم است از بین خواهی برد. گنجهای مرا بگیر ولی بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگیرند. من از خدایان سلب اعتماد کرده ام. البته نمی خواهم بگویم که ایشان مرا فریب داده اند ولی هیچ بهره ای از قول ایشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است: «خود را بشناس!» باری، من پیش خودم همواره تصور می کردم که خدایان همیشه باید نسبت به من نظر مساعد داشته باشند. آدم ممکن است که دیگران را بشناسد و هم نشناسد، و لیکن کسی نیست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهای سرشاری که داشتم و به پیروی از حرفهای کسانی که از من می خواستند در رأس ایشان قرار بگیرم و نیز تحت تاثیر چاپلوسیهای کسانی که به من می گفتند اگر دلم را راضی کنم و فرماندهی بر ایشان را بپذیرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترین موجود بشری خواهم بود، ضایع شدم و از این حرفها مغرور شدم و به تصور اینکه شایستگی آن را دارم که بالاتر از همه باشم، فرماندهی و پیشوایی جنگ را پذیرفتم ولیکن اکنون معلوم می شود که من خودم را نمی شناختم و بی سبب به خود می بالیدم که می توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبری کنم؛ تویی که محبوب خدایانی و به خط مستقیم[3] نسب به پادشاهان می رسانی. امروز حیات من و سرنوشت من تنها به تو بستگی دارد. کورُش گفت: «من وقتی به خوشبختی گذشته تو می اندیشم نسبت به تو احساس ترحم در خود می کنم و دلم به حالت می سوزد. بنابراین من از هم اکنون زنت و دخترانت را که می گویند داری و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات به تو پس می دهم. فقط قدغن می کنم که دیگر نباید بجنگی».
و اما اینک به نقل گفتۀ هرودُت می پردازیم و پس از آن خواهیم گفت که چرا این روایت نمی تواند با حقیقت منطبق باشد؛ هرودُت نوشته است:
«کرزوس به خاطرغم و اندوه زیاد در جایی ایستاده بود و حرکت نمی کرد و خود را نمی شناساند. در این حال یکی از سپاهیان پارسی به قصد کشتن او به وی نزدیک گردید که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فریاد زد: «ای مرد! کرزوس را نکش». بدینگونه سرباز پارسی از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگیر کرد. به فرمان کورُش، کرزوس را به همراه ١٤ تن دیگر از نجبای لیدی، به روی توده ای از هیزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فریاد زد «آه! سولون، سولون». کورُش توسط مترجم خود، معنی این کلمات را پرسید. کرزوس پس از مدتی سکوت گفت: «ای کاش شخصی که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت می کرد». کورُش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضیح خواست. سپس کرزوس گفت: «زمانیکه سولون در پایتخت من بود، خزانه و تجملات و اشیای قیمتی خود را به او نشان دادم و پرسیدم چه کسی را از همه سعاتمندتر می داند، در حالی که یقین داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولی او گفت تا کسی نمرده نمی توان گفت که سعادتمند بوده یا نه!» کورُش از شنیدن این سخن متاثر شد و بی درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولی آتش از هر طرف زبانه می کشید و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گریست و ندا داد «ای آپولون! تو را به بزرگواری خودت سوگند می دهم که اگر هدایای من را پسندیده ای بیا و مرا نجات بده» پس از دعای کرزوس به درگاه آپولون، باران شدیدی باریدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسیان که سخت وحشت زده بودند، در حالی که زرتشت را به یاری می طلبیدند[4]، از آنجا گریختند».
این بود روایت هرودُت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. نخستین دلیل بر نادرست بودن این روایت، مقدس بودن آتش نزد ایرانیان است که به آنها اجازه نمی داد با سوزاندن پادشاه دشمن، به آتش – یعنی مقدس ترین چیزی که نزد آنان وجود داشت – بی حرمتی کرده، آن را آلوده سازند. دلیل دوم آن است که در سایر مواردی که کورُش بر کشوری فایق آمده، هرگز چنین رفتاری سراغ نداریم و هرودُت نیز خود اذعان می کند به این که رفتار کورُش با ملل مغلوب و بویژه با پادشاهان آنان بسیار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومین و مهمترین دلیل آنکه امروز مشخص شده است که در اصل در زمان سلطنت کرزوس، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود. بنابراین داستانی که هرودُت نقل می کند به هیچ عنوان رنگ و بویی از واقعیت ندارد. چهارمین نکتۀ شک برانگیزی که در این روایت وجود دارد آن است که آپولون، خدای یونانیان بوده و این مسئله می رساند که هرودُت، به عنوان یک یونانی، کوشیده است باورهای مذهبی خود را در این مسئله دخالت دهد.
در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نیز روایت های مشابهی نقل شده است که اگر چه در پایان به این نکته می رسند که سربازان پارسی، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولی می کوشند به نوعی این رفتار سپاهیان پارس را به عملکرد کرزوُس و تاثیر سخنان وی در پادشاه جوان هخامنشی مربوط کنند تا آنکه بطور مستقیم دستور کورُش را عامل رفتار جوانمردانۀ سپاهیان ایران بدانند. پس از تسخیر سارد، تمام کشور لیدیه به همراه سرزمینهایی که پادشاهان آن پیش از این فتح کرده بودند، به کشور ایران الحاق شد و بدین ترتیب مرز ایران به مستعمرات یونان در آسیای صغیر رسید.
گزارش دیگر حاکی از آن است که کورُش کرزوس را اسیر کرد و به همراه خود به ایران آورد و یک پارسی بنام «تابالوس» را به فرمانروایی سارد گماشت. او برای اینکه اعتماد خود را به اهالی لیدیه نشان دهد یکی از نزدیکان سابق کرزوس بنام «پاکتیاس» را مسئول اداره امور مالی و حفظ خزاین نمود. ولی پاکتیاس تصمیم گرفت با خزاینی که کورُش به او سپرده بود، لشکری فراهم آورد و پارسیها را شکست دهد. بنابراین سر به شورش برداشت و شهر را محاصره نمود. کورُش یک سردار مادی بنام «مازارس» را برای برقراری نظم و دستگیری پاکتیاس به سارد فرستاد که در نتیجه پاکتیاس دستگیر شد و دوباره نظم به سارد بازگشت. بعد از این واقعه کورُش مشغول رفع اغتشاش از فرنگیه و کاریه شد. هردوی این کشورها در ناحیه آسیای صغیر قرار داشتند.
تسخیر یونان
پس از تسخیر لیدی، کورُش متوجه شهرهای یونانی شد و از آنها نیز، تسلیم به قید و شرط خواست که یونیان رد کردند. در نتیجه شهرهای یونانی یکی پس از دیگری تسخیر شدند.
جنگ با ارمنستان
پس از آن کورُش به فکر حمله به ارمنستان افتاد، چون پادشاه ارامنه به دولت ماد خراج و مالیات پرداخت نمی کرد و قشون و سرباز به کمک مادها نمی فرستاد. بنابراین کورُش به بهانه شکار با چند سواره نظام وارد قلمروی ارمنستان شد و به کیاکسار فرماندار ایالت ماد گفت که شما سپاهی را گرد آورید و در نزدیکی مرز ارمنستان نگه دارید تا من هرگاه موقعیت را مناسب تشخیص دادم سپاه شما به ارمنستان بتازد. کیاکسار نیز چنین کرد و در نتیجه کورُش به راحتی توانست ارمنستان تصرف نماید.
جنگ با کلدانیها
انگیزه جنگ کورُش با کلدانی ها به علت حمله آنها به ارمنستان و دزدی و تاراجی بود که کلدانی ها انجام می دادند. البته انجام این کار از سوی کلدانی ها به علت تنگدستی و نداشتن زمین مناسب برای کشاورزی بود. پس از درخواست صلح از طرف کلدانی ها، کورُش یک تفاهم نامه صلح بین آنها و پادشاه ارمنستان به امضا رسانید. بر طبق آن پادشاه ارمنستان پذیرفت که زمین کشاورزی مناسبی را به کلدانی ها بدهد و در مقابل آنها تعهد کردند که اجازه چرای دامهای ارمنی را در چراگاههای خود بدهند و دست از چپاول و دزدی اموال ارمنی ها بردارند.
جنگ با بابل
بابل در زمان کورُش شهری بسیار زیبا و ثروتمند بود و برابر نوشته های هرودُت و دیگر تاریخ نگاران یونان باستان، دارای دژهای بسیار استواری بود که در پیرامون رودخانه فرات ساخته شده بودند. مردم بابل در آن زمان بیشتر از راه بازرگانی روزگار می گذراندند و باورهای ویژه ای به خدایان داشتند. بیشتر مردم بابل به قدرت ساحری و جادوگری کاهنان معبدها و بت پرستی و نیز ستاره پرستی اعتقاد داشتند. حمله کورُش به بابل و آشور در سال 539 پ م روی داد، وگویا به انگیزه قتل پسر یکی از درباریان بابلی بنام گبربایس بود که به کورُش پناهده شد و دژ خود را به همراه غذای فراوان در اختیار کورُش و سپاهیانش قرار داد. در مقابل از کورُش خواست که به بابل حمله کند و پادشاه آنجا را از بین ببرد، چون او پسرش را کشته بود. از آن گذشته کورُش هواداران زیادی در بابل داشت که او را ترغیب به تسخیر آن شهر می کردند. نتیجه جنگ کورُش و پادشاه بابل، شکست بابل بود. با این پیروزی کورُش مهمترین کشورهمسایه ایران را در اختیار گرفت و بیانیه خود را که تضمین کننده آزادی در دین، عقیده ومحل زندگی بود، صادر نمود.
کورُش و نبونید بابلی
پس از بخت نصر، پسرش «آول مردوک» به سلطنت رسید. او بسیار ضعیف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته ای شورشی که از شوهر خواهرش «نرگال سار اوسور» فرمان می گرفتند، از تخت شاهی به زیر آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نیز چندان به درازا نکشید زیرا او بیمار بود و بزودی در گذشت. پس از وی پسرش «لاباسی مردوک» شاه شد. او نیز چند ماهی بیش سلطنت نکرد و فرمانده یک گروه شورشی به نام «نبونید» در سال 555 پ م[5] بر تخت وی تکیه زد.
نبونید در سال 554 پ م پس از برگزاری جشن سال نو به شهر صور می رود تا در آنجا هیرام – پسر ایتوبعل سوم و برادر مربعل – را به عنوان خدای آن شهر مستقر سازد. در سال 55۳ پ م ادومو و تایما را به تصرف در می آورد. نبونید با تصرف تایما، رویای بخت نصر را دنبال می کرد و می خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شاید به این خاطر که می خواست از بابل در برابر حملۀ احتمالی مصریان حمایت کند. به هر روی، او در سال 54۸ پ م در آنجا اقامت گزید و حکومت بابل را به پسرش “بالتازار” واگذاشت.
سالها بعد، آنچه نبونید را وادار به بازگشت کرد، شنیدن خبرعزیمت سپاه ایران به سوی بابل بود. با شنیدن این خبر، نبونید به سرعت به بابل برگشت تا شهر را برای دفاع در برابر هجوم پارسیان مهیا سازد. وضع سوق الجیشی هیچ درخشان نبود. نبونید چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گریزی بجز از سمت مغرب، یعنی به سوی سوریه و مصر نداشت، ضمن اینکه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوریه و بجز وعده های بی پایۀ دوستی از جانب مصر چیزی عایدش نمی شد. سلطان مذهبی که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسیان هخامنشی نگران شده بود ومی دانست که این انتقال قدرت موجودیت بابل را تهدید می کند کوشید تا همه فرماندهان لشکری را با نیروهای تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگیزۀ جنبش ملی خاصی بشود که بتواند سدی خلل ناپذیر در برابر مهاجم اشغالگر ایجاد کند. لیکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند او را به باد ملامت گرفتند از این که برای پرداختن به سوداگریهای بی قاعده وبه انگیزۀ کنجکاوی های تاریخی تا حدودی کفر آمیزش از رسیدگی به امور سیاسی و کشوری غافل مانده است. آنان در ایفای وظایف مقدس خود اهانت دیده و جریحه دار شده بودند و هیچ در پی این نبودند که خشم و کینۀ خود را پنهان بدارند. بدین جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد خود و بالنسبه کاملی به دور خود گرد آورد؛ بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بیگانه در مرزهای کشور توده می شد و کسی نمی توانست در تشخیص مقاصد او تردیدی به خود راه بدهد متصدیان حکومت و مقامات روحانی فکری بجز این در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمایت دشمن هم که باشد امتیازات خود را برای همیشه حفظ کنند؛ آنان بی آنکه اندک تردید یا وسواسی به خود راه بدهند حاضر بودند برای انتقام گرفتن از پادشاهی که مرتکب گناه دخالت در امور ایشان شده بود، به میهن خویش هم خیانت بکنند.
عامل دیگر بی نظمی داخلی ناشی از روش خصمانه ای بود که یهودیان بابل مصممانه در پیش گرفته بودند. وضع یهودیان در بابل تا حدی قابل ترحم و اسف انگیز بود. از آن جا که بر اثر پیشگویی های حزقیل و یرمیای نبی، مشعر بر اینکه دوران اسارت ایشان به سر خواهد رسید و عصر نوینی همراه با عزت و سعادت برای یهودیه پیش خواهد آمد، یهودیان با نذر و نیاز تمام خواهان ظهور منجی آزادی بخش موعود بودند؛ کسی مقدر بود اورشلیم را به ایشان باز پس بدهد و برای ایشان کورُش همان منجی آزادی بخش بود. کورُش از جانب خداوند مأموریت یافته بود که قوم یهود را از آن زندان بابلیان بیرون بکشد. حزقیل که به یک خانواده روحانی تعلق داشت و در تبعید اول یهودیان از یهودیه، به بابل آورده شده بود و مبشر اصلی و امیدواری دهنده به یهودیان بود. او دومین پیشگویی است که به هر سو ندا در می داد کورُش عامل خداوندی نجات همکیشانش خواهد بود و در همه جا شایع می کرد که کورُش شکست ناپذیر است و یهوده رویای جاودانگی خود را دنبال می کند. «شاید هم دیدن پیشرفتهای سریع ایرانیان که در کار مطیع کردن همه کشورهای خاور نزدیک و گردآوردن همه آنها زیر لوای یک امپراتوری وسیع تر و با مدیریتی بهتر از ادارۀ همه کشورهای گذشته بود که به او الهام بخشیده بود دست خدایی در کار است».
بدین گونه حزقیل که با شور و شوق تمام گناهان اورشلیم را برشمرده بود، اکنون با دادن وعدۀ بازگشت به وطن به تبعیدیان، آن هم در آتیه ای نزدیک، روحیۀ ایشان را تقویت می کرد. و بدین گونه پس از اعلام سلطۀ آتی خداوند بر بابلی که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقلیمی واهی که در آن روحانیون از قدرتی استبدادی برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعۀ اسیر یهودی را تقویت می کرد و از آن جامعه می خواست که ویژگیهای نژادی خود را در محیط بیگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثیر تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابلیان را به ایشان گوشزد می کرد[6].
فتح بابل
ضعف بابل، بواسطه بی کفایتی نبونید، سلطان بابل و فشارهای مالیاتی، کورُش را متوجه بابل کرد. بابل تقریباً بدون دفاع سقوط کرد و پادشاه آن دستگیر شد. کورُش در همان نخستین سال سلطنت خود در بابل، فرمانی مبنی بر آزادی یهودیان از اسارت و بازگشت به وطن و تجدید بنای معبد خود در یهودیه انتشار داد.
نبرد بابل را از بسیاری جهات می توان مهترین حادثه در دوران زندگی کورُش و حتی در تمامی طول دوران باستان دانست؛ چه از نظر عظمت و نفوذ ناپذیری رویایی استحکامات بابل که تسخیر آن در خیال مردمان آن دوران نیز نمی گنجید و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انسانی کورُش کبیر با مردم مغلوب آن شهر و یهودیانی که در بند بودند؛ اعمالی که او را شایسته عنوان «پایه گذار حقوق بشر» کرده است. بواقع می توان گفت که کورُش هرآنچه از مردی و مردمی و از سیاست و کیاست داشت در بابل بروز داده است.
رویدادنامه نبونید- کورُش
کهن ترین کتیبه کورُش هخامنشی که به زبان بابلی نو یا همان اکدی نوشته شده، رویداد نامه ای ازفتوحات کورُش است که به فارسی برگردانده شد. رضا مرادی غیاثآبادی[7]، اخترشناس و باستان شناس و پژوهشگر تاریخ که کار ترجمه را بر عهده داشته دراین باره گفته است:
«رویدادنامه نبونید- کورُش، لوحه ای گلی به خط و زبان بابلی نو (اَکـدی) است که به فرمان کورُش نوشته شده است و اکنون در موزه بریتانیا، در لندن نگهداری می شود. بخشهای وسیعی ازاین لوحه آسیب دیده و خواندن کامل آن به دلیل افتادگی های فراوان، ممکن نمی شود. این ترجمه فارسی براساس چند ترجمه انگلیسی و رجوع به متن اصلی بابلی برای تلفظ دقیق نامهای ویژه انجام شده است…
رویدادنامه نبونید- کورُش واپسین نمونه از سنت دیرین نگارش رویدادنامه های متکی بر گاهشماری در میانرودان/بینالنهرین است. این کتیبه به ثبت رویدادهای سال نخست پادشاهی نبونید (556/ 555 پ م) تا سال نخست پادشاهی کورُش دوم بر بابل (539/ 538 پ م) میپردازد و در زمان پادشاهی کورُش و پیش از منشور معروف او نوشته شده است».
رویداد نویسی یا همان کرونولوژی از جمله نوشته هایی است که در بابل به تعداد زیادی کشف شده است و شواهدی از قبیل نوشته های تورات نشان می دهد که در ایران نیز این نوع نگارش مرسوم بوده است. این کتیبه توسط «لاتن بیل» ، در سال 1926 ترجمه و در شیکاگو به چاپ رسید. پس از آن در سال 1950 «پ. ریچارد جیمز» آن را در پرینستون منتشر کرد و در سال 1975 «گرایون» آن را در نیویورک به چاپ رساند. این متن در ترجمه جدیدی آخرین بار توسط «والکر» در آمریکا به چاپ رسیده است. برای اطلاعات بیشتر به متن کامل استوانه کورُش در بخش یادداشت ها مراجعه نمایید.
چیرگی ایران بر فنیقیه و فلسطین
پس از تسخیر بابل، کشور کلده با شهرهای کهن سومر و اکد و کلیه مستعمرات کشور سابق بابل جز ایران گردید. از جمله این کشورها فنیقیه[8] بود. فنیقی ها مردمی بودند سامی نژاد، که در حدود2500 سال پیش از تولد مسیح از عربستان سر بر آوردند و بعدها بین دریای مغرب /مدیترانه و کوههای جبل در لبنان امروزی خانه گزیدند. اما خود فنیقی ها می گفتند که وطن اصلی آنها کرانه های خلیج فارس بوده است. آنها همچنین خودشان را کنعانیان می نامیدند. کیش آنها شرک و بت پرستی بوده است. فنیقی ها چون بین بابل و مصر قرارداشتند، از هر دو تمدن تاثیر گرفته اند. آنها دارای بازرگانی بسیار گسترده ای بودند که از غرب تا جزایر انگلستان امروزی و از شرق تا ناحیه بغاز مالاگا در نزدیکی هندوچین را شامل می شد. آنها همچنین در آفریقای جنوبی هم دارای مستعمراتی بودند. فنیقی ها نخست پیرو کشور مصر بودند سپس در سده هشتم پ م تحت سلطه آشوری ها و در اوایل سده ششم پ م به تصرف بابلی ها درآمدند. پس از فتح بابل بدست کورُش آنها جزو کشور ایران گردیدند. اختراع رنگ ارغوانی یا یافتن جانوری[9] که این رنگ از آن گرفته می شود، اختراع شیشه و اختراع الفبا را به فنیقی ها نسبت می دهند. البته برخی از دانشمندان غربی نیزبر این باورند که الفبای لاتین از خط عبری گرفته شده است و در کشورهای اروپایی گسترش پیدا کرده است[10].
فتوحات کورُش در مشرق
کورُش فتح آسیای صغیر را به پایان رساند و سپس متوجه سرحدات شرقی شد، زرنگ و رخج و مرو و بلخ یکی پس از دیگری در زمره ایالات جدید درآمدند. کورُش از جیحون عبور کرد و به سیحون که سرحد شمال شرقی کشور تشکیل می داد، رسید و در آنجا شهرهایی مستحکم، به منظور دفاع از حملات قبایل آسیای مرکزی بنا کرد. کورُش دربازگشت از سرحدات شرقی، عملیاتی در طول سرحدهای غربی انجام داد.
کشور ایران در زمان مرگ کورُش
نام سرزمینهای تابع، درکتیبه أی متعلق به مقبره داریوش که در نقش رستم می باشد، به تفصیل این گونه آمده است : ماد، خووج (خوزستان)، پرثوه (پارت)، هریوا (هرات)، باختر، سغد، خوارزم، زرنگ (سیستان)، آراخوزیا (رخج؛ افغانستان جنوبی تا قندهار)، ثته گوش (پنجاب)، گنداره (گندهارا) (کابل، پیشاور)، هندوش (سند)، سکاهوم ورکه (سکاهای ماورای جیحون)، سگاتیگره خود (سکاهای تیز خود، ماورای سیحون)، بابل، آشور، عربستان، مودرایه (مصر)، ارمینه (ارمن)، کته په توک (کاپادوکیه، بخش شرقی آسیای صغیر)، سپرد (سارد، لیدیه در مغرب آسیای صغیر)، ینوئه (ایونیا، یونانیان آسیای صغیر)، سکایه تردریا (سکاهای آن سوی دریا: کریمه، دانوب)، سکودر (مقدونیه)، یئونه تکبرا (یونانیان سپردار:تراکیه، تراس)، پوتیه (سومالی)، کوشیا (کوش، حبشه)، مکیه (طرابلس غرب، برقه)، کرخا (کارتاژ، قرطاجنه یا کاریه درآسیای صغیر).
پانویس:
1- كه مرز شناخته شده دولتین لیدی و ماد بود.
2 – وزیرآسیتاگ وهمان كسی كه برابر داستانهای افسانه گون با سرپیچیدن از از فرمان شاه دایربرکشتن کورُش زمانی که طفلی بود یكبارجانش را نجات داده بود.
3- البته ازسوی مادر ونه پدر.
4- اولاً در آن زمان زرتشت برای ایرانیان شناخته شده نبود و دوم کسی برای کاری از زرتشت یاری نمی طلبد بلکه از خدای او یاری می خواهد.
5- یعنی تنها پنج سال پیش از آنکه کورُش در ایران به پادشاهی برسد.
6 – http://7sat. blogsky. com/?PostID=40
7 – http://ghiasabadi. com
8 – فنیقیه عربی شده نامی است كه یونانی ها به این كشور داده اند وبه معنی الهه آفتاب سرخ است.
9- احتمالا ماهی مركب.
-10http://parsipad. blogfa. com